وابستگی‌مان آنقدر زیاد بود که زمانی که من ساعت را نگاه می‌کردم و متوجه می‌شدم نزدیک است از سر کار به خانه برسد، تپش قلبم شروع می‌شد. وقتی در خانه را می‌زد تپش قلبم بیشتر می‌شد و این یعنی اشتیاق من برای دیدنش بی نهایت بود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق: گاهی وقتی همه درگیر روزمرگی‌ها هستند، برایشان باور بعضی زیبایی‌ها سخت می‌شود. برایشان قابل باور نیست که می‌توان 30 سال با خاطره زیبای دو سال و نیم عاشقی زندگی کرد و خدا را شکر کرد. سخت می‌توان باور کرد 30 سال انتظار لحظه به لحظه داشته باشی تا خبری از پیدا شدن استخوانی از همسر و هم‌نفس‌ات را برایت بیاورند تا دلت آرام بگیرد که جسم بی‌جانش دیگر در بیابان رها شده نیست و حالا در کنارت خاکسپاری خواهد شد. گاهی فکر می‌کنیم این‌ها افسانه است. غافل از اینکه عاشقانه‌ترین مثنوی‌های این زندگی را جوانانی با کم‌ترین بهای مادی ساختند. و از آن غیر قابل باورتر فدا کردن این زندگی عاشقانه برای آرمانی بزرگتر و هدفی والاتر است. جوانانی که در دهه شصت و در اوج روزهای جذابیت و شادابی روحی خود، پا روی تمام خوشی‌های زودگذرشان گذاشتند، روز به روز با خود تمرین کردند تا بتوانند ذره ذره از دلبستگی‌های زندگی‌شان کم کنند و اسلحه در دست، با شجاعت و صلابت مقابل رژیم بعث با حمایت یک ارتش بین المللی بایستند. لذت بخش ترین لحظاتشان را فدا کردند تا توانستند به عنوان سربازان خمینی(ره) با امکاناتی مقابل دشمن در این جهاد بی نظیر ایستادگی کنند و در این راه از جان و مال و فرزند خود نیز گذشتند.

زهرا بغدادی، آنچنان زنده و پویا از خاطرات زندگی عاشقانه و مومنانه‌اش روایت می‌کند که گویی این ماجراها چند روز پیش برایش اتفاق افتاده. در حالی که بیش از 30 سال از تمام این خاطره‌های شیرین و تکرار ناشدنی می‌گذرد. وقتی با جزئیات از صدای تپش قلبش وقتی زمان آمدن سید یحیی به خانه نزدیک می‌شد، می‌گوید، اشک مهمان چشم‌هایش می‌شود و البته بلافاصله از افتخاری می‌گوید که با شهادت آقا سید نصیبش شد. شهیدی که بدنش غریبانه در جزیره ام‌الرصاص ماند و مفقودالاثر شد و 30 سال طول کشید تا استخوان‌هایش را پیدا کرده و برای او بیاورند. بی شک زهرا بغدادی هم در جهاد با همسرش شریک بوده است. اجر او از این جهاد، انتظار و صبر زینب گونه‌ایست که او در این سال‌ها به تنهایی به تصویر کشیده است. او بعد از 30 سال انتظار امروز نهایتا شریک روزهای تلخ و شیرین زندگی‌اش را به خاک می‌سپارد.

پاسدار شهید تازه تفحص شده، سید یحیی سیدی، متولد 1340 بود که توسط لشکر 10 سید الشهدا(ع) از تهران به جبهه اعزام شد و در دی ماه سال 65 و در عملیات کربلای 4 و در جزیره ام الرصاص و در سن 25 سالگی به شهادت رسید. پیکر او در شمار شهدای مفقود الاثر در منطقه ماند و بعد از گذشت 30 سال از شهادتش طی عملیات تفحص برون مرزی پیکر مطهر شهدا در خاک عراق پیدا شده و دوباره به کشور بازگشت.

دو سال و نیم زندگی مشترک با امتدادی بی‌نهایت/تنها فرزندمان یک سال بعد از شهادت سید از دستم رفت

زهرا بغدادی همسر شهید تازه تفحص شده سید یحیی سیدی در گفتگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، از زندگی کوتاه اما ماندگارش با این شهید چنین می‌گوید: دو سال و نیم با پاسدار شهید سید یحیی سیدی زندگی کردم. یک فرزند داشتیم که یک سال بعد از شهادتش وقتی حدودا چهار ساله بود از دستم رفت. فرزندم تب کرد و وقتی او را به دکتر بردیم، آمپول اشتباهی به او زدند و مسمومیت دارویی باعث شد بچه از بین برود. آقا سید بین دوستان و همکارانش در سپاه به سید مظلوم معروف بود. مظلومیتش همه جا مشخص بود. ما فقط دو سال و نیم در کنار هم زندگی کردیم ولی امتداد این زندگی هنوز هست و من اثرات وجودی ایشان را هنوز حس می‌کنم.

او در مورد مرام ازدواجش با شهید سیدی می‌گوید: آقا سید پاسدار بود و من هم از پاسداران سپاه شهریار بودم. سال 62 ازدواج کردیم و قرارمان این بود که در همه کارها و تصمیمات همراه ایشان باشم. مثلا هر موقع خواست به جبهه برود وسایلش را خودم آماده کنم. اصلا قرار نبود که ما با هم در این قضیه چون و چرایی داشته باشیم. از همان اول با هم عهد کردیم که در این مسیرها همراه هم باشیم و ایشان همیشه می‌گفت: «من فقط همسر نمی‌خواهم من یک یار می‌خواهم. کسی که در خطی که پیش گرفته ام همراهم باشد چون در هر خطی که امام فرمان دهد من هستم.»

وقتی زخم مجروحیتش را می‌تراشیدم انگار قلبم را می‌تراشم

بغدادی در ادامه با اشاره به خلقیات منحصر به فرد و رفتار منصفانه سید یحیی با او می‌گوید: مجروحیت شدیدی در جبهه پیدا کرد و سه ماه در بیمارستان بستری بود. وقتی مرخص شد، ما نامزد کردیم. هنوز زخم‌هایش خوب نشده بود. خودم آن‌ها را پانسمان می‌کردم. زمانی که زخم‌های ایشان را می‌تراشیدم که عفونت نکند، انگار آن لحظات گوشه قلبم را می‌تراشیدم و خیلی سخت بود. ولی چون زندگی ما خدایی بود و مسیر آن الی الله بود سختی‌هایش برایمان قابل تحمل بود. شاید برای جوانان امروز اصلا اتفاق نیفتد که زن و شوهر خیلی با هم صحبت کنند. اما ما آن روزهایی که همسرم در خانه بود، می‌نشستیم و ساعت‌ها با هم صحبت می‌کردیم. همیشه هم در خانه کمک می‌کرد. قرار بود وقتی در جبهه هست من در خانه کار سنگین انجام ندهم و ایشان برگردد و کارها را با هم انجام دهیم. اگر لباسی می‌‌شستم. او در کنارم آب می‌کشید و با هم پهن می‌کردیم. کارها را با هم تقسیم می‌کردیم. به من می‌گفت: «قرار نیست شما برای من کار کنی و من شما را به زحمت بیندازم. اگر کاری هم در خانه انجام می‌دهی، وظیفه‌ات نیست بلکه لطف می‌کنی.»

او ادامه می‌دهد: همیشه وقتی از منطقه به خانه می‌آمد و من در خانه نبودم، پشت در می‌ایستاد و در را باز نمی‌کرد. من می‌گفتم: «شما که کلید داری پس چرا داخل نمی‌روی؟» می‌گفت: «نه عیال جان! دوست دارم شما در را برایم باز کنی. اگر شده ساعت ها هم پشت در می‌ایستم تا شما بیایی و در را باز کنی.» یادم هست یکبار من مسجد بودم و وقتی بازگشتم دیدم کنار در ایستاده است. من گفتم: «می‌رفتی داخل.» گفت: «نه؛ مگر می‌شود من همسر داشته باشم و در را خودم باز کنم.»

جنس‌های کوپنی‌مان را بین همسایه‌ها تقسیم می‌کرد/سفیدی کاغذها را می‌کند و استفاده می‌کرد و می‌گفت باید برای ذره ذره آن جواب بدهیم

به جرأت می‌گویم هیچ تعلقی به این دنیا نداشت. همه دوستانش می‌دانند که این اخلاق را داشت. بغدادی با یادآوری این اخلاق شهید سیدی می‌گوید: یکبار وقتی به خانه آمد زیپ اورکتش را تا بالا کشیده بود و به من گفت: «یک بنده خدایی از این لباسی که تازه داده بودم، دوختند، خوشش آمد و من آن را درآوردم و به او دادم. برای همین زیپ اورکتم را تا بالا کشیده‌ام که پیدا نباشد.» جنس‌های کوپنی‌مان را که می‌گرفتیم، می‌آورد و بین همه همسایه‌ها تقسیم می‌کرد و می‌گفت: «آن‌ها بچه دارند، تعداد نفراتشان بیشتر است و نیاز دارند. اما ما کمتر مصرف می‌کنیم.»

او در ادامه به دیگر ویژگی‌های اخلاقی شهید اشاره می‌کند و می‌گوید: بخشندگی‌اش فوق العاده و بسیار دلسوز بود. دوست نداشت دین کسی گردنش باشد. خریدهای خانه را هم خودش انجام می‌داد. یک بار یادم هست رفته بود مقداری خرید کرده بود. یکی از دوستانش او را سوار کرده بود و تا خانه آورده بود و وقتی خواسته بود به او پول بدهد، راننده گفته بود شما رزمنده‌ای و دیگر پول نیاز نیست. آقا سید هم یک بسته پودر لباسشویی از میان خریدهایش بیرون کشیده بود و به او داده و گفته بود: «حالا که پول نمی‌گیرید، لااقل این را ببرید و لباس بچه‌ها را با آن بشویید.» گاهی وقت‌ها وقتی به منزل می‌آمد، توی جیبش کاغذهای کوچک و تکه شده بود. من می‌گفتم: «این‌ها چیست؟» می‌گفت: «جایی که می‌بینم این کاغذها را ننوشته و حیف و میل کرده‌اند، آنها را می‌کَنم و با خود برمی‌دارم. باید برای ذره ذره آن جواب بدهیم.» من می‌گفتم: «مگر شما آن را از بین برده‌اید که این را می‌گویید؟» می‌گفت: «این‌ها همه برای بیت المال است و آن کسی که از بین برده شاید متوجه نیست که بیت المال را از بین برده است.» آن‌ها را در جیبش می‌گذاشت و می‌گفت: «گاهی می‌توان یک شماره یا آدرس روی آن بنویسیم تا مصرف شود.» از بیت المال خیلی مراقبت می‌کرد.

مسئول عملیات بود اما هر کاری که نیاز بود را انجام می‌داد

بغدادی به حساسیت همسرش در نگهداری بیت المال اشارات زیادی می‌کند و چند مصداق برشمرده و می‌گوید: یک روز ماشین سپاه دستش بود وقتی من‌ آمدم و گفتم: «می‌خواهم بروم سر مزار برادرم، مرا با خودت می‌بری؟» گفت: «عیال جان! ناراحت نشوی اما نمی‌توانم شما را برسانم.» من هم با بچه سختم بود. گفتم: «چرا؟ سر راهت است مگر چه می‌شود؟» می‌گفت: «عیال جان! اگر قرار باشد شما را برسانم باید آن دنیا جواب بیت المال را بدهم، نمی‌توانم.» بعد من می‌گفتم: «دوستانت وقتی ماشین دستشان است، زن و بچه‌شان را می‌رسانند.» به من گفت: «آن‌ها می‌توانند جواب بدهند اما من نمی‌توانم جواب بدهم.»

همسر شهید سیدی با اشاره به تواضع این شهید ادامه می‌دهد: همیشه در سپاه هر کاری بود انجام می‌داد. یکبار با لباس گچی به خانه آمد. من به او گفتم: «تو مگر آنجا چه کاره ای؟» گفت: «من همه کاره‌ام. کارگری و بنایی و تعمیرات هم می‌کنم.» او مسئول عملیات سپاه بود. می‌گفت: «سپاه نیروی کاری می‌خواهد نه نیروی تنبل.» و همه کاری انجام می‌داد. خداوند شهدا را برای خود انتخاب کرد. من همیشه می‌گویم خدایا شکرت که همسرم آقا سید بوده و کسی بوده که زندگی‌اش را فقط با خود خدا معامله کرده است.

می‌گفت با انتخاب من می‌بایست خود را برای هر اتفاقی آماده می‌کردی/دعای سر عقدم، شهادتش بود/وقتی نزدیک خانه می‌شد، به خاطر اشتیاق زیاد تپش قلبم زیاد می‌شد

او با اشاره به دل کندن از دلبستگی اقا سید می‌گوید: من خودم یکبار خواب دیدم که شهید شده است و جالب اینجاست همین خواب را دقیقا ایشان هم دیده بود. من به ایشان گفتم: «خوابی دیده‌ام و نگرانم.» گفت: «عیال جان! آن روزی که شما من را انتخاب کردی احتمال بوده هر اتفاقی بیفتد. یعنی شما می بایست خود را از آن روز برای هر اتفاقی آماده می‌کردی. مثل اینکه شما می دانی یک جایی آتش است اما وارد آتش می‌شوی.» دعای سر عقد من هم این بود که ایشان به شهادت برسد. من را به جدش حضرت زهرا(س) قسم داد که: «دعا کن به آنچه می‌خواهم برسم و در واقع شما من را همراهی کن.» قبل از اینکه برای بار آخر به جبهه اعزام شود یک بار به من گفت: «عیال جان! بیا از هم بگذریم و این دلبستگی‌ها را کم کنیم.» ما خیلی به هم وابسته بودیم. وابستگی‌مان آنقدر بود که من ساعت را نگاه می‌کردم و وقتی متوجه می‌شدم نزدیک است که ایشان از سر کار به خانه برسد، تپش قلبم شروع می‌شد. وقتی در خانه را می‌زد تپش قلبم بیشتر می‌شد یعنی اشتیاق من برای دیدن ایشان اینقدر زیاد بود.

شهادت برازنده آقا سید بود/از شهید ابراهیم هادی خواستم که آقا سید برگردد/خدا هیچ کس را چشم انتظار نگذارد

بغدادی به روایت شادت شهید سیدی اشاره کرده و می‌گوید: دقیقا روز 22 بهمن ماه بود که من و بچه‌ام از راهپیمایی برگشته بودیم که مادر همسرم گفت که این اتفاق برایشان افتاده. گفتند یکی از دوستانش خبر داده که در منطقه ام الرصاص نیروها در حال عقب نشینی بودند که او مجروح شد و در عقب نشینی نتوانستند او را برگردانند. فقط ترکش خوردنش را دیده بودند و تا فردای آن روز هم صدای گلوله شلیک شدن را از نقطه‌ای که‌ آقا سید بوده می‌شنیدند یعنی تا آن موقع زنده بوده و شلیک می‌کرده است. دوستانش می‌گفتند ما مطمئنیم که اقا سید اهل اسارت نیست. پیدا شدن ایشان هم دقیقا همانجایی بود که شهادتش تایید شده بود. ظاهرا ترکش به پهلوی ایشان خورده بوده. من از شهادت ایشان اطمینان داشتم. همیشه تصورم این بود که اگر شهادت نصیب اقا سید نمی‌شد به او ظلم می‌شد یعنی شهادت برازنده آقا سید بود.

او در انتها با یادآوری سال‌ها چشم انتظار خود و پدر و مادر شهید می‌گوید: همیشه می‌گویم خدا چشم انتظاری را نصیب هیچ کس نکند. من ماموریت‌های زیادی می‌رفتم و سر مزار شهدای گمنام خیلی می‌رفتم و همیشه احساس می‌کردم به دنبالش می‌گردم. یک بار وقتی آقا سید بازی دراز بود با هم قرار گذاشتیم غروب آفتاب را با هم نگاه کنیم. ایشان از داخل منطقه بازی دراز و من از شهریار؛ چند روز پیش من در منطقه بازی دراز بودم. وقتی روی تپه بازی دراز رسیدم، دقیقا غروب آفتاب بود. همان موقع به ایشان گفتم یعنی الان شما هم به غروب آفتاب نگاه می‌کنی؟ بعد از شهید ابراهیم هادی خواستم که آقا ابراهیم بخواهید آقا سید برگردد و گفتم من دیگر طاقت ندارم. نگرانی داشتم که شاید دارم حقی را از او می‌گیرم چون شهدای گمنام سرشان روی زانوی ماردشان حضرت زهراست. فکر می‌کردم شاید دارم این حق را از او می‌گیرم. و همه اش می‌گفتم: «من معذرت می‌خواهم ولی دیگر طاقت ندارم. هنوز هر بار در را که می‌زنند مادر و پدرت نگرانند. بگذار خیالشان راحت شود.» وقتی خبر پیدا شدنش آمد، گفتم خدایا شکرت که دلتنگی من تمام شد. دلتنگی خیلی سخت است. آن لحظاتی که انسان منتظر است و چشمش به در است سخت است. همیشه دعایم این بود که خدا هیچ کس را چشم انتظار نگذارد.
منبع: تسنیم

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • ۱۵:۴۳ - ۱۳۹۵/۰۵/۱۲
    1 0
    سلام همیشه فکر میکردم نوشته های اینتر نت بزرگ نمایی شهدای جنگمونه که البته همشون بزرگ بودن اما در مورد این مطلب باید بگم همش راسته بعد از شهادت سید یحیی تا مدتها غصه دار بودم چراکه مهربون ، خونسرد با وقار ، با خدا ، باایمان و هرصفتی که آراسته مردان بزرگ خداست در وجود ایشان بود نتونستم به مراسم عزیزم برم چون غم از دست دادن دوباره و خاطرات خوب آنروزها تجدید میشد و دوباره ..... آخرین جمله سید یحیی به من : ...... عزیزم شما دیگه نه ساله شدی یادت باشه تو دختر فاطمه زهرا هستی من برای شما نامحرم هستم شما باید کم کم حجابت رو رعایت کنی و من راضی به رعایت حجاب روحت شاد .........عزیزم

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس